-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهرماه سال 1387 10:52
می خوام بدونم که اساس دل بستن چیه؟ چرا چند صباحی دلمون رو به یه چیز خوش می کنیم. یه چیزی که فانیه، از بین میره، دوومی نداره! خودمونم می دونیم که عمر این احساس شاید یه روز، یه هفته، یه ماه یا هم یه سال بیشتر نباشه. با این وجود، خودت رو درگیرش می کنی! این فکر چند وقته ذهنم رو مشغول کرده!
-
رنج
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 04:45
رنج من نمی دانم - و همین درد مراسخت می آزرد – که چرا انسان ، این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش : - چیزی از معجزه آن سوتر- ره نبرده است به اعجازمحبت، چه دلیلی دارد؟ چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی رو نشناخته است؟ و نمی دانددریک لبخند، چه شگفتی پنهان است! من برآنم که دراین دنیا خوب بودن - به خدا –سهل ترین کاراست ونمی دانم...
-
روزگار
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1387 15:09
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم پس هستم اینچنین می گذرد روزگار من! من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم... «حسین...
-
شب قدر
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 05:09
خدایا این شبا، شبای خیلی روحانی و خوبیه. انقدر حرف دارم که بهت بگم. که فکر نکنم توی این 10 شب تموم بشن. خدایا هر چی بگم بازم کم گفتم. خدایا خیلی دوستت دارم... پ.ن: سلام . تو این شبا ما رو هم فراموش نکنین. برای ما هم دعا کنین. منم واسه همتون دعا کردم و می کنم.
-
به دلمون مونده بود!!!!
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 13:35
سلام دیشب زیر تلویزیون خوابیده بودم و داشتم فوتبال نیگا می کردم یاد گذشته هام افتاده. یادمه همین چند ماه پیش، امتحان پایان ترم داشتیم و از طرفی هم بازیهای جام ملتهای اروپا شروع شده بود! به دلم مونده بود که یه شب زیر تلوزیون تو خونمون راحت بشینم و فوتبال نیگا کنم!!! اونم بازیا جام ملتها! خیلی وقتا بازیا رو با رادیو گوش...
-
بی دلیل
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 10:57
سلام امروز حرف خاصی واسه گفتن ندارم. فقط و فقط می خواستم وبلاگم رو به روز کرده باشم. همین! نه اینکه دلم نخواد بنویسم. احساس می کنم که الان نیاز دارم به نوشتن. همینجوری بنویسم و بنویسم و بنویسم! از چی؟ از کجا؟ از کی؟ نمی دونم!!!! امروز اختیار دستام رو دادم به احساستم. احساسات نه! انگار دادمش به کودک درونم. مثل بچه...
-
رمضون اومده
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 07:46
اول: رمضون اومده. دیروز روزه بودیم. عصری تو حیاط ایستاده بودم. هوا خیلی خوب بود. خورشید غروب کرده بود. باد خنکی هم می اومد. دلم می خواست زمان همونجور وایسه. منم همون جور خیره به باغچه مون وایسم.... امسال فکر حس می کنم که بهتر از هر سال شروع کردم! خدا کنه تا آخرش بتونم خوب پیش برم و عقب نیفتم! دوم: نمی دونم من واسه چی...
-
تولد
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 10:14
تولدم مبارک حالا ۲۰ سال دارم!
-
نیاز
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 03:58
سلام چند وقته که حس می کنم خیلی خیلی بهت نیاز دارم. به حرفات به محبت هات به حمایتت و از همه مهمتر اینکه دلم میخواد باشی تا تاییدم کنی. کارام رو ببینی و بهم افتخار کنی. اگه بودی... مثل اینکه خدا نخواست!!! تنها دلخوشیم اینه که فکر می کنم داری میبینی منو و .... دوستت دارم!
-
نور
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 01:25
سلام چند روز پیش رفته بودیم بیرون شب بود و ماه پشت ابر بود امین و اکرم.... نه امین و اکرم نبودن من بودم با بچه ها یعنی با خواهر برادرا .رفتیم روی رخ یعنی نرسیده به اون. اونجا داشتیم دنبال جا می گشتیم که بشینیم. یه دره اونجا بود . توی دره همش تپه تو تپه بود. تا به حال روشنایی یه شهر رو از یه جای خیلی دور دیدن؟ خب باید...
-
بنویس
دوشنبه 21 مردادماه سال 1387 11:07
بنویس بنویس بنویس میدونم که آروم میشی بنویس خواهر کوچولو خواهر کوچولو رو فراموش نکن سروناز بنویس بنویس بنویس.......
-
ساعت
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 00:46
سلام نمی دونم چرا همیشه از ساعتا خوشم میاد. فک کنم قبلا هم در باره ساعت نوشتم اینا. میدونین آخه ساعتای خونه ما همیشه جالبن و کارای عجیب و غریبی می کنن. یه ساعتی داشتیم که همیشه وقتی باتریش (باطریش) تموم میشد دقیقا روی ساعت 20 دقیقه با 11 بود!!! آخرشم خراب شد و من نفهمیدم چرا اینجوریه. توی حال خونمون انگار از جاشه که...
-
گله
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 20:13
سلام امروز می خوام هی غر غر کنم. غرغرو نیستما فقط دیگه طاقتم تموم شده. هر روز با کلی امید و آرزو میام میشینم پای کامپیوتر و می خوام بیام وصل بشم به اینترنت . خی وصل هم میشه ها ولی.. اصلا همون نشه بهتره!!! من دیشب یک ساعت تمام فقط نشستم و زل زدم به صفحه مانیتور تا بلکه این ایمیل ما باز بشه ولی نه!!! نشد که نشد! آخرش...
-
نمی خواد
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 03:49
سلااااام به همممممممممه دوستای گلم. اول: تو رو خدا نزنین پس کلم! تقصیر خودم نیست. میدونم تموم شده همه چی ولی بازم من تنبلم؟؟؟ بازم نمی خوام الکی قول بده ولی سعی می کنم بیشتر به اینجا برسم و زود به زود به روزش کنم. البته با مطلبای خوب! دوم: این روزا عجیب اعتماد به نفسم بالا رفته مثبت اندیش شدم و همه لیوانه رو پر...
-
آخی
یکشنبه 16 تیرماه سال 1387 00:56
سلام بالاخره تموم شد!!! البته خیلی وقته که تموم شده ها ولی الان دارم حسش می کنم. بابا منظورم امتحاناتمونه. نتیجه ها هم نصفه اومده یعنی فقط یکی! خب بازم جای شکرش باقیه! دارم از تعطیلات کمال استفاده رو می کنم. جالب بود برنامه امتحانات من یه جوری بود که از روز اول که شروع میشد ما امتحان داشتیم تا آخرین روز امتحانات!!! یه...
-
رسوا
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 11:13
خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو...
-
....
شنبه 11 خردادماه سال 1387 01:20
سلام همه خوبین توی بندر یه بازار جدید باز شده به اسم بازار حصیری. خب یه جورایی همه چیزا حصیریه! عکسا خودش بهتر میتونه گویای این بازار باشه... قشنگن نه؟ خب بذارین همه چی رو بگم. بعد عمری با بچه ها قرار گذاشتیم بریم موزه. تازگیا موزه مردم شناسی باز شده. دو دل بودیم که بریم موزه یا بریم حمام گله داری. توی تاکسی که بودیم...
-
همینجوری
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1387 21:40
عزیز من سنگ صبور غم ها به دیدنم بیا که خیلی تنهام هیشکی نمی دونه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم مجنونم و دلزده از لیلیا خیلی دلم گرفته از خیلیا نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی تنها و بی سنگ صبور خونه سرد و سوت و کور توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست اگر چه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد...
-
نیم وجبیا
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 01:57
سلام اول: ما خواهر زاده هایی داریم که بسی بامزه تشریف دارن. نیم وجبی ها توی وجود شونحس سر کار گذاشتن من خیلی زیاده! یه روز داشتم خونه رو جارو می کردم دیدم مطهره خانوم اومده و کنارم وایساده و زل زده به من. گفتم چیه چی شده. گفت: اینجات یه چیزی چسپیده و اشاره کرد به دماغش. همینکه دستم به دماغم خورد یهو گفت:...
-
....
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 21:44
حرفی برای گفتن ندارم یعنی فعلا وقت هم ندارم خدا کمکم کنه !!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 10:29
سلام اول: امروز رفتم کمد وسایل قدیمیم رو زیر و رو کردم. همه چی توش بود. دفترای خاطرات و شعرام. دفترچه ای که سال دوم راهنمایی واسه درس ادبیات درست کرده بودم. کارتای تبریک جور واجور. کلی از عروسکایی که درست کرده بودم از جمله گندم خانوم. ماژیک 12 تایی قدیمیم. یه دل سیر بین خاطراتم گشتم. انگار از دور وایساده بودم و خودم...
-
خدای من
جمعه 9 فروردینماه سال 1387 02:29
سلام امروز داشتم فکر می کردم می دیدم که چقدر خدا منو دوس داره و من همیشه دارم غر می زنم. دیدم که چقدر اون مهربونه و من ناسپاسم. هر قدر که بگم از مهربونیهاش کم گفتم.خدای من خیلی دوستت دارم. خیلی خیلی زیاد. دلم میخواد که یه جوری این دلم رو که به شوق دیدن تو و حس کردن تو تو سینه آروم نداره و می خواد بزنه بیرون رو یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 فروردینماه سال 1387 03:10
آب زنید راه را هین که نگار میرسد مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد غم به کناره میرود مه به کنار میرسد تیر روانه میرود سوی نشانه میرود ما چه...
-
بازی بازی
چهارشنبه 22 اسفندماه سال 1386 15:15
سلام حال همه خوبه؟ موشی منو به یه بازی دعوت کرده پس بدون هیچ توضیحی میرم سر بازی. بازی اینه که باید اسم هفتا از ترانه هایی که وقتی شنیدی دلتو لرزوند رو بنویسی خب من همیشه ترانه ها رو گوش می کنم و از خیلی هاشون خوشم میاد. کلا تراه نه های سیاوش قمیشی گروه آریان رضا صادقی اینا که تازه اومده به بازارو خیلیای دیگه. ولی...
-
هوای خاطرات
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 00:01
سلام بوی عطر گلای نارنج تو هوا پیچیده. بوی خاک خیس و نمناک. هوا نه سرده نه گرم. یه سرمای لذت بخشی داره. توی این روزا خیلی خاطره هام برام زنده میشه. مثل اینکه از این حال و هوا زیاد خاطره دارم. امشب نشسته بودیم و خاطرات دبستانم رو تعریف می کردم. یاد معلما. هی …………… یادمه کلاس چهارم بودیم خانمی داشتیم به اسم خانم جعفری....
-
من و خدا
دوشنبه 6 اسفندماه سال 1386 23:18
سلام می خوام یه چیزی بهت بگم. به کسی نگیا. گوشتو بیار نزدیک دیشب با خدا حرف زدم! امروز خیلی خوشحال بودم. تازه خوش اخلاقم شده بودم. فکر کنم خدا یه کاری کرد که من اینجوری بشم!
-
کوچولو
جمعه 3 اسفندماه سال 1386 01:32
سلام اول: امروز داشتم با خودم فکر می کردم. فکر در مورد خودم( چه خود شیفته!) دیدم که بیشتر آدما هر چی از سنشون بیشتر می گذره بزرگتر میشن. منظورم اخلاقشونه. اما من روز به روز دارم بیشتر مثل بچه ها میشم. تازه دلم هوای عروسک بازی رو کرده. دلم هوای شیطونی های دوره ی بچگیام کرده. کارایی که تو بچگی نمی کردم. مثلا از در و...
-
دور باید شد
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 21:17
دور باید شد از این خاک غریب....... ای کاش میشد از خودت دور بشی. از چیزی که هستی..... خاک منم منم که غریبم. غریبه ی غریبه..... باید برم. یعنی بهتر میشه؟ از خودت به کجا می تونی فرار کنی؟ امشب رو میخوام بی خیال همه چی بشم. بی خیال اینکه همه میشناسن منو. بی خیال اینکه شاید حرفهام بوی نا امیدی و سرگشتگی بده. بی خیال حرفهای...
-
دور باید شد......
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 21:15
دور باید شد از این خاک غریب....... ای کاش میشد از خودت دور بشی. از چیزی که هستی..... خاک منم منم که غریبم. غریبه ی غریبه..... باید برم. یعنی بهتر میشه؟ از خودت به کجا می تونی فرار کنی؟ امشب رو میخوام بی خیال همه چی بشم. بی خیال اینکه همه میشناسن منو. بی خیال اینکه شاید حرفهام بوی نا امیدی و سرگشتگی بده. بی خیال حرفهای...
-
ایده جدید
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1386 01:37
امروز یکی از همشهری های عزیز یه پیشنهاد جالب داد. ایشون گفته بودند که یه قسمت از وبلاگم رو اختصاص بدم به حرفهای رویدری . یعنی به زبون محلی خودمون بنویسم. ایده ی جالبیه. از امروز یه بخش دیگه به عنوان دهول خودمونی(حرف خودمانی) می ذارم. اگه شد مختصرا کلمه هایی رو ه فهمیدنشون سخته رو هم میذارم تا بقیه دوستان هم بدونن چی...