-
شاید....
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 15:20
شاید اومده باشم دلتنگ دلتنگ!!! باورت میشه که من باشم این؟؟؟ خود خودم!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 16:10
من به یاد دل و دل یاد تو را میگیرد دل اگر یاد دلت را نکند می میرد....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 00:43
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود....
-
آخرین یادداشت من
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 02:28
"سلام" "خداحافظ" حرف تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار... هر آغازی پایانی داره بعضی وقتا پایان خیلی زود می رسه، بعضی وقتا به موقع و بعضی وقتا هم دیر... شاید بگین اینجا خیلی وقت پیش به پایان رسیده. درسته پایان اینجا اون وقتی رسید که... بی خیالش! با همه خاطراتی...
-
بی عنوان می نویسم
شنبه 4 مهرماه سال 1388 00:28
امروز یاد خوابگاه افتادم با اون تلوزیونی که ما داریم. نمی دونم مال کیه ولی فکر کنم جزء اولین تلوزیوناییه که اختراع شده بوده. این تلوزیون ما وقتی بعد عمری می خواستیم یه فیلمی رو نیگا کنیم بایستی یه ساعت زودتر روشنش می کردیم تا جناب تلی از خواب بیدار شه و حواسش بیاد سر جاش و تصویرش نپره! یه چیز جالبی که هست اینه که این...
-
رکود
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1388 22:10
رکودی سخت همه دنیا رو گرفته. همه جا توی هر گوشه این دنیا که میبینی شور و شوق مرده این رکود مختص دنیای واقعی نیست توی این دنیای پر از هیاهوی نت هم اومده شاید دوران عوض شده شایدم دوران خواهر کوچولویی به پایان رسیده! شاید... پ.ن: دلم دوستای قدیمیم رو می خواد
-
دنیا عوض شده...
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 23:10
دنیا عوض شده. همه چی عوض شده!! انگار همیشه یه غم و ناراحتی هست. یه غصه ای که قبلا نبود. تو صورت تک تک بچه ها که نگاه می کنم اثار خستگی رو میشه دید. این موضوع به اطرافیان نزدیک ختم نمیشه. دوستام هم همینجوری ان. دنیا عوض شده. همیشه دلتنگم. همیشه دلگیرم. همیشه یه حسی دارم که یه تنهایی توشه. احساس ناتوانی می کنم. قبلا فکر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 16:52
وقتی یه باور و یه حس تو تو خراب میشه دیگه درست کردن دوباره اون خیلی سخته. اگه هم بشه دیگه مثل قبل نیست. من فکر می کنم ما آدما با هر ضربه ای که می خوریم، هر دفعه که به چیزی که اعتقاد داریم و قبولش داریم زیر سوال میره، یه قدم توی خودمون فرو میریم. همینجوری هی میریم تو خودمون تا اینکه دیگه دیدن شادی ها و اطرافیان سخت میشه
-
تلنگر
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 00:37
سلام یه تلنگر کوچیک لازمه تا به خودت بیای. خیلی چیزا می تونه حکم یه تلنگر رو داشته باشه برات. یه کلمه، یه جمله، یه کتاب، یه حرف، یه شخص، یه... هر چی! بدون اینکه بدونی داری چی می کنی، همینجوری سرت رو انداختی پایین و روزا و لحظه ها رو داری می گذرونی. یهو سرت رو میاری بالا و می بینی ای وااای!!! کجا بودی قبلا حالا به کجا...
-
روز مادر
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 11:06
سلام تب و تاب انتخابات تو شهر ما خوابیده و ما هم بالاخره رفتیم سر درس و مشقمون. 2 تای دیگه بیشتر نمونده بعدش میرم خونه. این روزها: هوا: به شدت گرم و شرجی برق خونه ما: انقدر ضعیف که چراغا روشن نمیشن شبا.البته یه فاز از برق! خونه خودمون: خبر ندارم چه خبره! امروز: روز مادر. مامان روزت مبارک دوستت دارم. من: بی خیال و...
-
همه جا انتخابات!!!!!
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 09:59
سلام این روزا هر جا میری صحبت از انتخاباته. تو خونه تو دانشگاه تو بازار تو تاکسی ها تو.... حالا توی این گیر و دار ما هم خوسبختانه یا بدبختانه شایدم میان بختانه!!!! امتحان داریم و نه میشه درس خوند و نه هم میشه نخوند! این بچه های خوابگاه ما تا قبل از مناظره های معروف!!! هیچ کدوم اصلا تو فکر انتخابات نبودن ولی الان هر به...
-
پشت در
شنبه 9 خردادماه سال 1388 09:53
سلام اول: من از پشت در شیشه ای به بیرون نگاه می کنم . چیزایی رو می بینم که با اینکه هر روز تکرار میشن ولی هیچ وقت تکراری نمی شن. وقتی که می بینمشون یه جورایی تو ذهنم میاد که الان چه حسی دارن. و حسی که اونا می تونن توی اون موقعیت داشته باشن رو منم حس می کنم. چند تا کارگر که توی یه کارگاه کنار ما همیشه دارن کار می کنن....
-
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام...
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 09:43
عالمی باید ساخت و از نو آدمی.... سلام وقتی که فکر می کنی دوستات ازت دلخورن. وقتی که می بینی ازشون دور شدی بدون اینکه خودت بخوای، وقتی می بینی که نمی تونی دوباره مثل قبلا بیای و ببینیشون چیکار می کنی؟؟؟ من میزنم زیر گریه! مثل الان!!!! شاید دیگه نیومدم!!!!!!! شاید.... الانم بودن اینجوری من فرقی با نبودن نمی کنه! دیگه...
-
من...
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 12:09
یه اعتراف سخت!!!!! بزرگ شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کی اینو خواست؟ کی گفت اینجور بشم؟ دلم برا خونواده لک زده. این روزا بیشتر از هر وقت دیگه دلتنگم. اتفاقاتی که افتاده بهم گفته که باید بزرگ بشم. از دنیای خودم دور بشم. هنوزم توی وجودم یه چیزی هست که می خواد با همه کارای...
-
من آمده ام
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 03:32
سلام من اومدم. خیلی وقته اومدم. اینجا نیومده بودم. الان دیگه هستم. اول: اتفاقای زیادی افتاد که می خواستم بگم. الان بگم؟ گرچه قدیمی بودن ولی خب. ما وقتی خوابگاه بودیم واسه خودمون جوجه خریدیم. دو تا. یکی نارنجی یکی صورتی. جوجه های من از روی دستم غذا می خوردن. یه روز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم صدای جیک جیکشون خیلی...
-
دارم میرم:
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 19:12
سلام. دارم میرم. یه ۱۵ روزی میرم و بر میگردم. دلم تنگ میشه واسه خونمون. برای اینجا. تازه هوا خوب شده. شبا توی حیاط که میشینیم بوی گل نارنج همه جا پخشه. باغچه خونمون گلاش همه قشنگ و خوشگل شده. امروز وقتی تو حیاط نشسته بود گلا رو میدیم. پروانه ها و زنبورا دور گلا می چرخیدن. نمی دونم وقتی برگردم بازم اینجوری باشه یا نه!...
-
تازه دیدم...
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 14:56
سلام اول: هر کسی از نظر خودش خاصه! هر کسی توی وجود خودش، یه چیزی رو میبینه که فکر می کنه دیگران اون احساس یا ویژگی رو ندارن. توی ذهن منم همینطوره. خونوادم، برادرام و خواهرام، دوستانم و همه کسایی که می شناسم و دوستشون دارم، فرق می کنن. وقتی با دقت بهشون نگاه می کنم میبینم که هر کسی یه جوریه و هیچ کدومشون مثل هم نیستن!...
-
عنوان جدید
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 17:21
سلام اول: می خوام بنویسم ولی جمله هام نمیان. احساساتم فرو کش کرد!!!! این احساس منم خیلی سریع و زود بالا پایین می ره! یهو خییلی داغه و هیجانی و بعدش افت میکنه و سرد و آروم میشه. امان از دست من!!! یکی از دوستام اگه بیاد و ببینه که من دارم اینا رو می نویسم می کشه منو! می گه تو باز برگشتی سر خونه اولت! می دونم. اون دفعه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 13:36
سلام اول: همه خوبین؟ منم خوب خوبم!!!! هیچیم نیست! خود خودمم. فقط یه کمی همچین بگی نگی یه کم ترس برم داشته! ترس از چی؟ از خودم از زندگیم. از وبلاگم!! راستش از وقتی که فهمیدم اینجا رو آدمایی میان می خونن که منو می شناسن،ترسیدم. از خودم. از نوشته هام. من آدم بی پروایی هستم و بودم و ترسیدم این اخلاقم، باعث بروز مشکلات...
-
گم....
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 15:30
معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو یا تو گم شده ای در من ای زمان!!!! کاش آنروز هرگز از درخت انجیر پایین نیامده بودم! کاش... گم شدم.هر چی میگردم خودمو پیدا نمی کنم. خواهر کوچولو رو گم کردم. هر چی صداش میزنم نیست!! اصلا من صداش میزنم؟ آآآه... حرمت نگهدار دلم، گلم، کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است...
-
سوال
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 00:42
سلام اول: تو ذهنم پر از سوال شده. یه عالمه سوال که هیچ جوابی براشون ندارم. میدونین همیشه توی فکرم، خیلی چیزا بوده که می خواستم باشه. خیلی چیزا که نداشتمشون. چیزایی که ندیدمشون. تجربه نکردم. معمولا وقتی که یه چیزی رو یه بار تجربه کنی، اگه خوشایند باشه، دوست داری دوباره و سه باره تجربه کنی. یه سری خواسته ها هست که خیلی...
-
شادی ها
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 17:22
سلام وقتی تو زندگی به موفقیت دست پیدا می کنی، وقتی بزرگ میشی و میتونی روی پاهای خودت بایستی، یه سری چیزا رو بدست میاری و یه چیزای خیلی خوب رو از دست میدی یا هم خیلی کم نیشن تو زندگیت. قطعا هر چیز یه بهایی داره اما از دست دادن این چیزا، بهای سنگینی برای موفقیت. واضح تر بگم که بعضی وقتا به اشتباه یه سری چیزا رو از آدمای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 11:38
سلام اول: بعد عمری دوباره نوشتن لذتی عجیب داره!!! وقتی یه مدتی میگذره و نمی نویسم انگاری حرفام می پره!!! حس نوشتنم هم همینطور. مثل همیشه افتاده تو درس و کتابا هر چند همیچین درسی هم نمی خونم ولی خب وقتم وذهنم رو مشغول خودش کرده امتحانات. خب هر چند می دونم الان خیلی بد نوشتم و... خب شما ببخشید. فقط دلم تنگ شده بوود واسه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 21:45
سلام اول: فکر می کردم بیام خونه بیشتر و بهتر بتونم بیام نت مثل قبلنا اما دیدم نه! انگاری وقت کم آوردم! دوم: به نظر شما من تغییر کردم؟ منظورم نوشته هامه! یعنی کله شقم من؟ فکر نمی کنم!! راحت باشین و نظرتون رو بگین سوم: «واسا نیا به عزتت خمارم، حوصله هیچ کسیو ندارم گاف نمی گم سوا دارم یک تریلی محال دارم تازه داه حالیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 13:09
سلام اول: سفر توی شب، یه حس و حال دیگه داره. من که بیشتر می پسندم و بیشتر دوستش دارم. وقتی دیشب از پشت شیشه اتوبوس، چراغای شهر، که از دور سوسو می زد رو دیدم، و وقتی که با دیدن چراغا ذوق کردم، فهمیدم که هنوز بزرگ نشدم و مثل بچگیام، از دیدن چیزای ساده خوشحال میشم و ذوق می کنم. یه آسمون پر ستاره بالای سرم و یه زمین پر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 12:13
اول: سلام فقط یه سلام. همین و بس! هیچ خبر خاصی نیست! هیچ چیز خاصی نیست. روزگار و روزها میگذرند، بی آنکه بدونم چجوری و واسه چی؟ همین . بس! چه دوستان خوبی هستند کاغذها! وقتی که تن سفیدشان پر از خشم های من میشود، وقتی پذیرای دردهایم می شوند، فقط سکوت می کنند و با سکوت به من می فهمانند که : بنویس، بگو، بزن، فقط دور...
-
تغییرات!!!
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 19:09
اول: سلام. بعد از یه مدت نسبتا طولانی، دوباره سلام. اینجا رو به روز می کردم اما خودم احساس می کنم که خیلی وقته که نیومدم. اومدم ولی انکار دستی به سر و روش نکشیدم و غبار رو از چهرش اش پاک نکردم. غبار رو از خیلی چیزا می خوام پاک کنم. نه فقط از وبلاگم بلکه می خوام از دلم هم پاک کنم. نیاز داره دلم که یه خونه تکونی بشه!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 11:42
مشکلات حل نمیشن فقط به وجودشون عادت می کنیم!!!! سلام به همه دوستانم یه نظرخواهی می خواستم بکنم. می خواستم بگم که دلممیخواداینجا رو عوض کنم! آدرسش رو نه فقط می خوام یه کمی تغییر بدمش. سبک نوشته هام رو و ... حالا می خواستم بدونم بیشتر چجوری می پسندین شما دوستان. یعنی دوس دارین خواهر کوچولو از چی بگه، از چی حرف بزنه. از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهرماه سال 1387 02:16
سخته! سخته وقتی بفهمی که یه عمر با یه فکر اشتباه زندگی کردی! یه عمر فکر کردی یه چیزی هستی یهو ببینی که نه! سخته به خدا. یه زمانی از زمونه و بی مهری هاش گله مند بودم. حالا میدونم که زمونه بی تقصیره! روزگار همونه! روزها همونا هستن. فقط آدما هستن که روز به روز بی محبت تر میشن. مرام و معرفت خیلی کمه! حتی تو خود من! حافظ...
-
End
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 08:40