خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

من آمده ام

سلام

من اومدم.

خیلی وقته اومدم. اینجا نیومده بودم.

الان دیگه هستم.

اول:

اتفاقای زیادی افتاد که می خواستم بگم. الان بگم؟ گرچه قدیمی بودن ولی خب.

ما وقتی خوابگاه بودیم واسه خودمون جوجه خریدیم. دو تا. یکی نارنجی یکی صورتی. جوجه های من از روی دستم غذا می خوردن. یه روز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم صدای جیک جیکشون خیلی نزدیکه!!! با خودم فکر کردم که چرا بچه ها اونا رو آوردن اینجا! دیدم نهههه خودشون از توی جعبه ای که شبا توش می خوابیدن بیرون اومدن. حالا گرسنه بودن و دور سرم می چرخیدن و جیک جیک می کردن. وقتی سوت میزدم، می دویدن و می اومدن طرفم تا بهشون غذا بدم. نکته جالبش اینجا بود که از وقتی جوجه ها اومدن خونه ما، انگار یه شور و شوق دیگه وارد خونه شد. بچه ها می گفتن زندگی توی خونه اومده. همه دوستشون داشتند. همه هوای جوجه ها رو داشتند. جوجه هامو گربه خورد. هر دوشونو. زیاد ناراحت نشدم. اون یه هفته که بودن، اون شادی هایی که به وجود اومه بود، ارزشش بیشتر بود. دلم برای دوستام تنگ شد!!!!!

دوم:

مرور می کنم خودم را. روز های بزرگ شدنم را. لحظه لحظه قد کشیدنم را. بزرگ شدن آرزو ها و نیاز ها و خواسته هایم را شاهدم.

می خندم! به آرزو های گذشته من. به من گذشته من می خندم...

روزهای زیادی گذشتن. عوض شدم. من چقدر احساساتی بودم و خبر نداشتم. امروز توی گذشته بودم. سالهای زیادی گذشتن. من چقدر عوض شدم. ما چقدر عوض شدیم. غم هامون، دردامون، شادی هامون، خوشی هامون، همه و همه ....

غصه های دوران کودکی و نوجوانی رو فراموش کرده بودم. غصه هایی لذت بخش. چیزایی که بودنشون دلیل بودن منِ من هستن. می کاوم . تشریح می کنم کودکی من را....

پ.ن: دفترای خاطراتمو ورق زدم امروز.