خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام...

عالمی باید ساخت و از نو آدمی.... 

سلام 

وقتی که فکر می کنی دوستات ازت دلخورن. وقتی که می بینی ازشون دور شدی بدون اینکه خودت بخوای، وقتی می بینی که نمی تونی دوباره مثل قبلا بیای و ببینیشون چیکار می کنی؟؟؟ 

من میزنم زیر گریه! مثل الان!!!! 

شاید دیگه نیومدم!!!!!!! 

شاید.... 

الانم بودن اینجوری من فرقی با نبودن نمی کنه! 

دیگه نمی تونم اینجا بنویسم. 

شاید یه روزی برگشتم....  

یه بغض تو گلومه 

بر می گردم..... 

اگه گفتم خدا حافظ 

نه اینکه رفتنت ساده است 

نه اینکه می شه باور کرد 

دوباره آخر جاده است 

خدا حافظ واسه اینکه نبندی دل به رویا ها  

بدونی بی و تو و با تو همینه رسم این دنیا  

سعی کردم نباشم. سعی کردم که ننویسم. سعی کردم از اینجا دل بکنم. نمی شه

نشد. نمی تونم. اینجا بخشی از وجودمه. اینجا من منم. اینجا خودمم. می خوام باشم. همینجا. فقط یه روز فقط یه روز از خدافظیم گذشته. اول از همه خودم پشیمون شدم. می نویسم. همه روز هامو. همه حرفامو. مهم هم نیست هر کی می خواد ازم بد بگه بگو بگه. من همینم!!!! یه دختر ناز نازی نق نقوی لجباز از خود راضی!!!! هر  چی که می نویسم هم سر و تهی ندارن. نه بار علمی داره نوشته هام و نه بار معنوی. فقط یه سری حرفه که برا دل خودم می نویسم. اونقدر که دوستای مجازیم واسم مهمن، شده که دوستای حقیقیم مهم نباشن!!!!

ممنونم. ممنونم ازت که یادم انداختی که من واسه چی نوشتم و اینهمه سخت نگیرم. مثل سابق.

دوم:

 توی یه ظهر داغ بندر، داشتیم می اومدیم خونه. زیر یه سایبان کنارش یه عالمه هندونه با یه ترازو، چهار زانو نشسته پیرمردی که توی دستش یه چیزیه. یه کتابه. کوچیکه و درست مشخص نیست داره چی رو زمزمه می کنه. دقیق که نگاه می کنم می بینم که داره قران می خونه. یخ می کنم!!!! اشک تو چشام حلقه می زنه...

خدایا منو ببخش!