خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

هوای خاطرات

سلام

بوی عطر گلای نارنج تو هوا پیچیده. بوی خاک خیس و نمناک. هوا نه سرده نه گرم. یه سرمای لذت بخشی داره. توی این روزا خیلی خاطره هام برام زنده میشه. مثل اینکه از این حال و هوا زیاد خاطره دارم.

امشب نشسته بودیم و خاطرات دبستانم رو تعریف می کردم. یاد معلما. هی……………

یادمه کلاس چهارم بودیم خانمی داشتیم به اسم خانم جعفری. یه روزی خانم جعفری مریض شده بود. یادم نیست که چند روز نیومد کلاس یه روز یا دو روز. همون روز اولی که نیومد کلاس یه عده از بچه ها رفته بودن عیادتش. و اومدن و تو مدرسه تعریف کردن. ما هم کلی عصبانی شدیم که چرا به ما خبر نداده بودن و از این حرفا. خب یه گروه تقریبا 12 نفره جمع شدیم و رفتیم اونجا. قبلش نفری 100 تومن پول دادیم تا یه چیزی بخریم. یه جعبه شیرینی و یه کمپوت و یه کیلو هم میوه (فکر کنم پرتقال بود ) خریدیم و راه افتادیم. خونشون از خونه ما دور بود. از توی رود خانه بی آبمون (بَس) رد شدیم و رفتیم خونه خانم معلم. هر چی در زدیم کسی درو باز نکرد. گفتیم شاید رفته دکتر. همونجا نشستیم تا خانوم معلم بیاد. کلی نشستیم ولی کسی نیومد. از همسایه ها هم پرسیدیم کسی نمی فهمید. کم کم ظهر میشد و ما هم مدرسه بودیم. هر کاری کردیم شیرینی از زیر در رد نشد. دور تا دور خونه رو گشتیم یه سوراخ پیدا کردیم که را آب بود. کمپوت رو از اونجا انداختیم توی حیاط که بعدا فهمیدیم باغچه بوده. در جعبه شیرینی رو که باز کردیم دیدیم همه شیرینی ها بهم ریخته و له شده. نشستیم همشو خوردیم. چاقو هم نداشتیم ولی همینجوری با دست پوست پرتقالمون رو هم کندید و خوردیمش. بعد راه افتادیم به طرف خونه.

اون روزی که رفتیم مدرسه خانم معلم اومده بود. وقتی بهش گفتیم لبخندی زد و گفت که من امروز خونه مامانم رفته بودم. البته فکر می کنم.

کلی خاطره دارم تعریف کنم. یه عده رو میذارم واسه روز معلم. کاشکی معلمای قدیمیم میومدن اینجا و می خوندن.

خدافظ