هر چی رفتم خوابگاه زندگیم عوض شده. آدمای جدید، شخصیت های جالب همه برام هیجان انگیز و خوشاینده. اونجا با چند تا از بچه ها که همشون عین خودم کشته ی دیوونه بازین خیلی شیطونی می کنیم. جلو مردم عین بچه آدمیم ولی وای به وقتی که خودمون باشیم.
قصه های من و خونه هم داستانهای شیطنت های ماست. شاید یه کمی از نظر کسایی که بزرگن لوس و بچه بازی بیاد ولی واسه ما یه چیز دیگست.
بذارین از روزی براتون بگم که می خواستیم بریم نمایشگاه کتاب. یعنی از آخرش. آخرین روزی که من اونجا بودم و بعدش برگشتم خونه. یه چیز دیگه هم بگم راس این همه دیوونگی منم و دختر خاله الطافم( همونی که با هم خونه ی بی بی بودیم) و مینا.
چند روز بود که امتحان داشتیم. همه سرا تو کتاب بود. خیلی خسته شده بودیم. شب قبلش معلوم دیگه جون به لب شده بودیم . آخه سه تا امتحان پشت سر هم و اصلا نخندیدن و شیطونی نکردن، اونم من!!!!!! خلاصه اینکه به دختر خاله گفتم که از خونه واسمون حنا بیاره . یادمه قبلنا وقتی بچه بودیم شب عید رو دست و پا هامون رو حنا می گذاشتیم. خلاصه اونش هم ما به یاد بچگی و بیشتر به خاطر بهانه ای برای خندیدن می خواستیم حنا بذریم. طبق معمول من و مینا پایه بودیم که حنا بذاریم. خلاصه اینکه حنا گذاشتیم و کلی ذوقیدیم. کلی بچه هامون بهمون خندیدن. آخه خیلی یه جوری شده بود. باورشون نمی شده که ما واقعا می خوایم این کار رو بکنیم.
صبح روز بعد ما عازم نمایشگاه بودیم. هنوز توی کوچه خودمون بودیم که یادمون اومد حنا گذاشتیم. مینا هی می گفت من باید به همه نشون بدم که حنا گذاشتم. همینجوری شوخی شوخی هی پاهاش رو داشت از کفشاش بیرون می آورد. یهو انگار می خواد توپ رو شوت کنه ادا در می آورد که کفشاش اوج گرفتن و افتادن روی پشت بوم همسایه........!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا نخند کی بخند. مردیم از خنده . زودی منو رویا رو فرستادن که در خونه همسایه رو بزنیم. در زدیم. خانومه اومد دم در گفتیم ببخشید یه چیزی مال بچه ها افتاده رو بوم خونه شما میشه بیاریمش پایین؟ خانومه پرسید چی؟ اونوقت بود که دیگه فقط از ما صدای خنده می اومد و بس. به زور گفتم که کفشش!!
خانومه :چی!!!
بعد کلی بهمون خندید و گفت صبر کنین به پسرم می گم بره براتون بیاره.
تا وقتی رسیدیم نمایشگاه هنوز داشتیم می خندیدم.
بازم میام................