گر ز آزردن من بود غرض مردن من
مردم آزار مکش از پی آزردن من
نفس بکش
توی حیاط نشسته بودم. هر چی می تونستم نفس می کشیدم. نفس عمیق. آخ که قدر خوب و لذت بخشه. عجب هوایی!!
نفس بکش نفس بکش اینجا نفس غنیمته............
تا به حال فکر نمی کردم که زیاد فرق داشته باشه. چه ارامشیه توی هوای اینجا. فارغ از هر دغدغه فکری. چشاتو ببند و ..................... هـــــــــــــــــــــــــــــــا .......... هر چی تونستم اکسیژن رو دادم تو ریه هام. انگار بعد از یه غذای چرب که تا خرخره خوردی یه چیزی بخوری که همشو هضم کنه. مثلا نوشابه.
یه جورایی آدم بغض می کنه. اشکات همینجوری سر می خورن و میان پایین نمی دونم واسه چیه؟ همه وجودت از یه سرمای لذت بخشی پر میشه. همش توی یه ثانیه است. یه ثانیه ای که با هیچی نمی خوای عوضش کنی.
سلام
سلام
سلام
همین طور پشت سر هم سلام.
دلم می خواد همینجوری نفس بکشم.
حس می کنم از خواهر کوچولو فاصله گرفتم. قبلا شاید دیر به دیر می اومدم اینجا ولی اینهمه حس دوری نمی کردم. دلم واسه خودم تنگ شده!
یه کم بیاین و حس خواهر کوچولویی منو زیاد کنین . ثواب دارین به خدا.
کنار خوابگاه ما، خونه یه افغانیه. یه خونواده که نه بیشتر از یکی اونجا دارن زندگی می کنن. یه عالمه هم بچه قد و نیم قد دارن. تازه اومدن ایران واسه خاطر جنگ. یه سال هم نمی کشه. چه بچه هایی هستند. همشون ناز و خوشگل. تر و تمیزن. از اونایی نیستن که شلخته و بی ادبن. اینجا مدرسه ها اونا رو ثبت نام نمی کنن. بعضی هاشون اصلا خوندن و نوشتن بلد نیستن. میان خونه ما تا بهشون درس یاد بدیم. سرگرمی ما بچه ها حالا شده درس دادن به اونا. دوتا داداشن یکی کلاس سومه یکی کلاس اول. دوتا خواهر دیگه هم هستن که همینجوری ان. نمی دونم چرا من هر چی اسمم رو میگم نمی فهمن. دارم کم کم به اسمم شک می کنم. آخه اون روزی استادمون هم وقتی می خواست اسمم رو بگه، اصلا نگفت. گفت که خانم یا آقای صابری. مگه اسم من چشه؟ بعدش که من بلند شدم با شک پرسید: اسمت سرو ِ؟!! این بچه ها هم منو کشتن تا یادشون دادم. هی می گفتن سرد، سمن همه چی. تازه الانم هی دوباره ازم می پرسن که اسمت چی بود!!!!!!!!!!
دفعه بعد معلوم نیست کی بیام شاید یه هفته شاید بیشتر شاید هم کمتر. ولی مهم اینست که.... می ایم.