خونه مادر بزرگه هزار تا قصه داره
خونه مادر بزرگه شادی و غصه داره
خونه مادر بزرگه حرفهای تازه داره
خونه مادر بزرگه گیاه و سبزه داره
خونه مادر بزرگه حوض هم داره یه عالمه درخت داره .
ما اونجا مخمل هم داریم ولی هنوز کوچیکه ولی صد تا گربه عین مخمل رو می تونه قورت بده
اها الان می گم یه کم صبر کنین دیگه ..............................
خوب گفتم ؛ نشنیدین خوب می نویسم
من رفتم خونه بی بی (مادر بزرگم) خوب دیگه آدمیزاده و هزار تا کار عجیب و غریب کل وسایلمو جمع کردم و رفتم اونجا.
می خوام یه چند وقتی از اتفاقهاو کارام تو اونجا بنویسم
****************************
خونه بی بی خیلی از خونه خودمون دور نیست یعنی نزدیکه خونه داداشم هم توی حیاط اوناست آقا معلم رو میگم (اگه شد عگسشو میذارم ) بی بی من یعنی مامان مامانم خیلی مهربونه کلی هم منو دوس داره اونجا زندگی کردن خوبه یه زندگی به سبک قدیمیه صبحها بعد از نماز دیگه بیداریم . بعدش صبحونه می خوریم ساعت ۷ یعنی صبح خیلی زود بعدش من میرم سر درس و کتابام
وقتای خالیمو با بی بی میشینیم حرف می زنیم از گذشته از قدیما از مامان و بابام ازاینکه چجوری با هم آشنا شدن و ازدواج کردن و از خیلی چیزای دیگه می دونین این حرفها باعث شده که بهتر بشناسمشون . خیلی چیزا بود که من نمی دونستم
اینا باعث شده که دیدم عوض بشه حالا بیشتر قدرش رو می دونم
با رفتنم یه آرامشی پیدا کردم یه چیزی که خیلی وقته دنبالش بودم خیلی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتم
ادامه رو توی یه پست دیگه می نویسم