خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

 

سلام

اول:

امروز رفتم کمد وسایل قدیمیم رو زیر و رو کردم. همه چی توش بود. دفترای خاطرات و شعرام. دفترچه ای که سال دوم راهنمایی واسه درس ادبیات درست کرده بودم. کارتای تبریک جور واجور. کلی از عروسکایی که درست کرده بودم از جمله گندم خانوم. ماژیک 12 تایی قدیمیم. یه دل سیر بین خاطراتم گشتم. انگار از دور وایساده بودم و خودم رو نگاه می کردم. خود 4،5 سال قبل. خود خیلی خیلی وقت پیش... قبلنا خیلی بهتر بودم یه لحظه آروم نمی نشستم. همیشه یه کاری می کردم. یه چیزی داشتم واسه ساختن. یه فکری داشتم ... اما الان.....

آلبوما رو چند بار نگاه کردم. عکسای تفریح خانوادگیمون. انگار خیلی شاد تر بودم. فارغ بود چهره ها از غم و غصه... قدیمی ترین چیز یه قالب صابون بود صابونه کوچیکه. رنگشم صورتی. خوب یادمه اون روز که داداشم عادل اونو بهم داد. اون همراه با یه کتاب داستان. کتاب داستانم هنوز بود. دخترک کبریت فروش.

یادمه داداشم اونوقت فکر کنم دانشسرا درس می خوند. از اونجا برام اون کتابه همرا با اون صابون رو آورد. صابونه رو آورده بود که تو کیفم بذارم ببرم مدرس. ولی من انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد ببرمش مدرسه. آخه تموم میشد. تا خیلی وقت جعبشم بود ولی جعبه اش کمکم طی اسباب کشیای وسایلم از این کمد به اون کمد خراب شد.

دوباره در کتابم رو باز کردم و خوندمش با اینکه تموم داستان رو از حفظم! عکساشو هر چی نگاه می کردم سیر نمی شدم. تصوراتم از داستان از عکساش. همه و همه مثل فیلم از توی ذهنم می گذشت. داستان دخترکی که به اجبار پدرش می بایست هر روز بره و کبریت بفروشه. شب سال نو هیچ کس کبریت نمی خواد. همه و همه تو فکر اینن که زود برن خونه و کنار خونواده باشن. دختر بیچاره که کسی رو نداره. توی اون هول و ولا لنگه کفشش هم از پاش در میاد و یه پسر بچه تخس اونو بر میداره و میگه می خوام بکنمش گهواره بچم!!! یعنی الان اون پسره بزرگ شده؟ یعنی بچش اونهمه کوچولو هست که توی یه لنگه کفش جا بشه؟ دختر کبریت فورش همه کبریتا رو آتیش زد! خوراکیا رو دید درخت کریسمس رو دید و از همه ممهمتر مادر بزرگ مهربونشو.

یه شهاب از اسمون افتاد و دخترک گفت امشب یکی میمیره! ندونست خودشه. ندونست خودشه. همیشه می گفتم ای کاش بر میگشت خونه حد اقلش این بود که باباش اول دعواش می کرد و شایدم کتکش میزد. بهتر بود از اینکه شب رو توی خیابون تا صبح بمونه و از سرما یخ بزنه و بمیره!! شایدم نه. اینجوری بهتر بود. اون رفت به آسمونا رفت پیش مادر و مادر بزرگش. از صفحه بعد کتابمو دوس نداشتم. آدمایی بودن که تظاهر می کردن به مهربونی. حالا که دخترک مرده بود اونو تو بغل گرفته بودن . براش دل میسوزوندن. مگه یه کبریت خریدن چی ازتون کم می کرد که باعث شدن اون بمیره؟؟؟

اگه الان زنده بود یعنی الان هم به همون پاکی بود؟ یعنی هنوزم معصوم بود یا باباش مجبورش می کرد به جای کبریت چیزای دیگه رو بفورشه مجبورش می کرد که کارای دیگه بکنه؟ اصلا فهمید که دخترش چرا دیگه بر نگشت؟؟؟؟

یعنی هنوزم دخترکای و پسرکای کبریت فروش با یه لنگه کفش تو خیابون شب عید توی اتیش کبریت چیزای قشنگ می بینن و میمیرن؟

باید برم. خوبه که کلاسا داره شروع میشه. وقتی برم خوابگاه می تونم بهتر فکر کنم. اونجا خبری از تلوزیون و کامپیوتر نیست. ذهنم آزاد تره. باید خودمو پیدا کنم. خودی که همیشه تو ذهنم فکر می کردم اونجوری ام.

آخر:

 

     خداحافظ.