خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

یه روز بارونی

سلام

اول:

 

امروز یه روز بارونی بود. خیلی وقت بود که منتظر یه همچین روزی بودم. اما امروز با روزای دیگه فرق داشت. سه روزه که هوا ابریه و داره بارون می باره ( خدایا شکرت). ولی امروز یه چیز دیگه است. صبح که بیدار شدم داشت بارون می بارید. رَخ مه گرفته بود. پَر هم همینطور. کوه شب که اصلا معلوم نبود. خیلی زیبا و رویایی. با مامان رفتیم خونه بی بی. آخ که من چقدر خونه بی بی رو دوست دارم. بخصوص روزای بارونی. از شاخه برگای درختا قطره های آب آویزوونه . روی علفها و سبزی ها شبنم نشسته. بارون هم نم نم می باره. عین دیوونه ها آب روی برگا رو می خورم. وای چقدر حس می کنی که خوشبختی. رفتم رو پشت بوم. همه کوههای اطرافم رو مه گرفته. مه داره کم کم میاد پایین. نمی دونم که به اینجا می رسه یا نه؟ صدای هیچی نمیاد فقط صدای جیک جیک پرنده ها و صدای بارون. نه صدای آدما نه صدای ماشیناشون. اگه می تونستم زمان رو همینجوری نگه می داشتم....

 

دوم:

 

گرفتم گرفتم  گرفتم بالاخره گرفتم. چی رو؟ خب عکس مخمل رو دیگه. مخمل! یادت نیست؟ همون گربه ای که خونه بی بی بووود. یه گربه خاکستری ناز و کوچولو. یه کمی بزرگتر شده. ولی هنوز نازه. ولی اصلا تو عکس چهره اش مشخص نیست. بد جنس هی فرار می کرد. اونو هم از فاصله خیلی دور گرفتم. آخرش هم منو قال گذاشت. پشت سرم قایم شده بود و من داشتم دنبالش می گشتم. یهو دیدمش که فرار کرد. خب بالاخره من نمی تونم که همینجوری یه لحظه رو بدون شیطونی بگذرونم. برم در خونه اقا معلم ( داداشم عادل) رو بزنم. یواش یواش می رم. تق تق تق. دوباره بزنم؟ نه. شاید خواب باشه. شاید دیشب رو تا دیر وقت بیدار بوده. شاید صبح خیلی زود بیدار شده و رفته بیرون و الان می خواد یه کمی استراحت کنه. خاله که اینجوری می گفت. بی خیال. دوباره میرم خونه بی بی یه سری می زنم توی باغ و باغچه.

من نمی تونم از این کُنار ها بگذرم. بخصوص الان که آب داره ازشون می چکه. قطره های بارونه ها. کسی نیست. یکی رو می خورم. هنوز نرسیده. یه کمی تلخه. دهن آدم رو جمع می کنه. ولی خب خوشمزه است. یادش بخیر قبلنا با دختر خاله الطاف می رفتیم رو پشت بوم و دزدکی هی کنار می خوردیم. عکس کنار ها هم قبلا گذاشتم تو وبلاگ. صبر کنین الان می رم میارمش.

دلم دختر خالم رو می خواد. دلم دوستام رو می خواد. مینا رو می خواد. رویا رو می خواد.

 

سوم:  

 

عصره و من دلم می خواد برم بیرون. اخ جون با داداشم اینا می ریم کوردان(cowerdan). خوش گذشت. ولی یه وقتش دیگه آخرش بود. ما توی یه خونه که خیلی نزدیکه به رَخ نشسته ایم و مه همینجوری داره میاد پایین و پایین تر. تا وفتی ما نماز مغربمون رو خوندیم دیگه خیلی خیلی زیاد شده بود. کی فکر می کنه که الان اینجا جنوبه؟ دور برمون پره از کوههایی که همشون مه گرفته. مه اومده پایین و همه جا رو گرفته. اونهمه نیست که جلو چشات رو نبینی ولی خب زیاده. رخ که اصلا معلوم نیست. خونه باغ انبه مثل خونه اوراح شده. صدای زوزه ی تُره جوجَی هم میاد. عجب لحظه ایه. واقعا زیباست و وهم الود. نمی ترسم ولی یه حس خاصی دارم. دلم نمی خواد برم خونه. کاشکی می تونستم اینجا بمونم. هوا تاریک شده. بارون دیگه نمیاد. ولی مه جاش رو گرفته. تو نماز از خدا خواستم که بارون بیاد و مه هم بیاد پایین. خوبه که یکیش شد. ( بازم شکرت خدا). یه کمی جلوتر صدای غوک ها و قورباغه ها میاد. خیلی نزدیک و زیاد. انگاری همدیگه رو که نمی بینن بهتر آواز می خونن. نکنه روشون نمی شه؟

هنوزم هوا مه آلوده. نمی دونم بازم بارون میاد یا نه؟ شاید فردا صبح هوا آفتابیه آفتابی باشه. شاید هم بارونی و مه آلود.

مهم  نیست. مهم اینه که امروز من یکی از خوشبخت ترین ها بودم....

اینم به خاطر اقا موشه گل

گندم زار

 

پ ن:

 هر کی رویدری باشه رَخ رو میشناسه. رخ یه کوهه که رویدر پایین اونه. از این طرف که نیگاه می کنی مثل یه دیواره. بلند و راست. پر هم همینطور اسم یکی از کوههای رویدره.

کوردان هم اسم یه منطقه است که خیلی وقت پیش مردم اونجا زندگی می کردن. خیلی به رخ نزدیکه و یه رودخانه بی آب کنارشه و اونطرفش هم نخلستوناست. خیلی با صفاست و زیبا.