خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

قصه های من و خونه۱

هر چی رفتم خوابگاه زندگیم عوض شده. آدمای جدید، شخصیت های جالب همه برام هیجان انگیز و خوشاینده. اونجا با چند تا از بچه ها که همشون عین خودم کشته ی دیوونه بازین خیلی شیطونی می کنیم. جلو مردم عین بچه آدمیم ولی وای به وقتی که خودمون باشیم.

قصه های من و خونه هم داستانهای شیطنت های ماست. شاید یه کمی از نظر کسایی که بزرگن لوس و بچه بازی بیاد ولی واسه ما یه چیز دیگست.

بذارین از روزی براتون بگم که می خواستیم بریم نمایشگاه کتاب. یعنی از آخرش. آخرین روزی که من اونجا بودم و بعدش برگشتم خونه. یه چیز دیگه هم بگم راس این همه دیوونگی منم و دختر خاله الطافم( همونی که با هم خونه ی بی بی بودیم) و مینا.

چند روز بود که امتحان داشتیم. همه سرا تو کتاب بود. خیلی خسته شده بودیم. شب قبلش معلوم دیگه جون به لب شده بودیم . آخه سه تا امتحان پشت سر هم و اصلا نخندیدن و شیطونی نکردن، اونم من!!!!!! خلاصه اینکه به دختر خاله گفتم که از خونه واسمون حنا بیاره . یادمه قبلنا وقتی بچه بودیم شب عید رو  دست و پا هامون رو حنا می گذاشتیم. خلاصه اونش هم ما به یاد بچگی و بیشتر به خاطر بهانه ای برای خندیدن می خواستیم حنا بذریم. طبق معمول من و مینا پایه بودیم که حنا بذاریم. خلاصه اینکه حنا گذاشتیم و کلی ذوقیدیم. کلی بچه هامون بهمون خندیدن. آخه خیلی یه جوری شده بود. باورشون نمی شده که ما واقعا می خوایم این کار رو بکنیم.

صبح روز بعد ما عازم نمایشگاه بودیم. هنوز توی کوچه خودمون بودیم که یادمون اومد حنا گذاشتیم. مینا هی می گفت من باید به همه نشون بدم که حنا گذاشتم. همینجوری شوخی شوخی هی پاهاش رو داشت از کفشاش بیرون می آورد. یهو انگار می خواد توپ رو شوت کنه ادا در می آورد که کفشاش اوج گرفتن و افتادن روی پشت بوم همسایه........!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا نخند کی بخند. مردیم از خنده . زودی منو رویا رو فرستادن که در خونه همسایه رو بزنیم. در زدیم. خانومه اومد دم در گفتیم ببخشید یه چیزی مال بچه ها افتاده رو بوم خونه شما میشه بیاریمش پایین؟ خانومه پرسید چی؟ اونوقت بود که دیگه فقط از ما صدای خنده می اومد و بس. به زور گفتم که کفشش!!

خانومه :چی!!! 

بعد کلی بهمون خندید و گفت صبر کنین به پسرم می گم بره براتون بیاره.

تا وقتی رسیدیم نمایشگاه هنوز داشتیم می خندیدم.

بازم میام................

نظرات 10 + ارسال نظر
mona شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://myblueweb.blogsky.com

سلام سروناز خانوم
خوبی؟
نمی دونم قبلا اینجا کامنت گذاشتم یا نه.( آخه انقدر این ور اونور نظر دادم که حسابش از دستم در رفته!)
ولی خب امروز با دقت بیشتری پستهاتو خوندم:)
خیلی صریح و قشنگ می نویسی امیدوارم موفق باشی
منو که می شناسی؟ تو نیمکت....
به من سر بزن
راستی من خواهر کوچیکتم! چون یه سال از من بزرگتری.
موفق و شاداب باشی:)))

سلام مونا جون
نه واسه من کانت نذاشتی گریههههههههههههههه
ممنونم مونا جون
مهم اینه که خواهر کوچولو منم تو هم بشو خواهر کوچیکتر از منه من خوبه؟

شاذه شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام عزیزم
تا میتونین خوش بگذرونین والا عدش حسرت می خورین!

چشششششششششششم

بسر همسایه شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:49 ب.ظ

عجب !!! دختر هم دخترای قدیم ****٬٬٬٬.
باینده باشین
حق نکهدارتون

اره پسر همسایه ها هم پسر همسایه های قدیم
همچنین

صبا یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 ق.ظ http://www.stabfa.coo.ir

سلام.
باز هم بوی محرم آمد.باز هم بوی کربلا آمد.
میآید ومیرود.صدها سال است.
حسین هنوز تنهاست.
حسین هنوز یاریگری می طلبد.
وعباس...
عارف بحق امام زمانش
والا مردی از تبار نور که هنوز ناشناس باقی مانده است....

چشم گفت و
چشم داد و
چشم از آب برگرفت.....
چشم ها از هیبت چشمم به پیچ و تاب بود

محو چشمم چشم ها و چشم من بر آب بود

چشم گفتم چشم دادم چشم پوشیدم زآب

من سراپا چشم و چشمم جانب ارباب بود

عطر محرم در فضای خانه ما هم پیچیده است.منتظر عزادار دیگری نیز هستیم.
قدم بر دیدگان من بگذارید و وارد شوید......

آزاد، چون پرنده یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:43 ق.ظ http://since1989.blogsky.com

این روزها، با حضورت،
دلگرمم خواهی کرد ...
پس، منتظرم.

هدیه ای ناقابل هم دارم.
التماس دعا ...

یا ابالفضل العباس،
یا حسین

یوسف دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 ب.ظ http://littlestar.persianblog.ir

سلام سروی جون..خواهر کوشولوی گل.. :)
منم هنوز عاشق این دیوونه بازی ها و ژایه خنده ام..مخصوصا اگه طرفم باحال باشه..این روزا همه ادای آدم بزرگارو درمیارن و تیریپ مودبی میان..انگار که دیگه مثه یه چوب خشک شدن!!

حنا دختری در مزرعه! =)) اون تیکه که کفشش افتاد رو پشت بوم خیلی خنده دار بود.. می گم حالا نمایشگاه کتاب هم خریدین یا همه اش خندیدین؟!.. :دی

شیطونکی باشی :)

به سلام داش یوسف خودمون خوبی شما
می گما بیا اینجا تا گروه 5 نفره تشکیل بدیم واسه خندیدن چطوره
نه حنا
نه بابا تو اون شلوغی مگه میشد بخندی داشتیم گم می شدیم.
ولی خداییش فهمیدم که مردم ایران خیلی کتاب می خرن یا هم نیگاه می کنن!!!
تو بیشتر!!!!

اسپوتا سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.aradsalt.ir

سلام دوست گلم
از سایت ما دیدن کنید شرکت ما یه محصول فوق العاده داره که برای خیلی از بیماری ها مفیده برای پوست عالیه و ترک های دست و پا و پینه و بوی بد عرق بدن و پا رو از بین می بره
منتظر حضورتون هستیم
شرکت تولیدی اروم آراد دوز www.aradsalt.com
www.aradsalt.ir

اشمیت پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:05 ق.ظ

سلام همشهری واقعا اسم خواهر کوچولو برات مناسبه انشاالاه بزرگ بشی وسروسامان بگیری

سلام
خدا کنه ولی فکر نکنم من بزرگ بشو نیستم

صالحی شنبه 29 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:21 ق.ظ

شاد باشی

مینا دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام سرو ناز
امروز تازه من قصه هاتو خوندم. وای جات خالی دلمون برات تنگ شده من و بروانه با همیم. کی میشه ۴شنبه شه تو بیای.
تا ۴ شنبه خدااااااااااااااااااااااااااااااحافظ
راستی خوراکی یادت نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلااااااااااااااااااااااااا مینا جونم خوبی
کللک بدون من رفتی کافی نت؟ اصلا بهت بدون من خوش می گذره؟
اخی دوتایی تهنایی هستین
همین فردا میام
شکمو
باشه برات میارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد