خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

دلم................

سلام

 

  یه جورایی دلم گرفته. هم یه کمی دلم گرفته و هم شادم! دو احساس متضاد رو با هم دارم. انگاری دلم میخواد بهونه بگیره و یه    کمی گریه کنه ولی بهونه ای پیدا نمی کنه. خیلی وقته که گریه نکردم. شاید بگین این خیلی خوبه ولی برای من این خوب نیست. این یعنی دلم داره سنگی میشه. میخوام دلتنگ بشم. میخوام غم انگیز بشم. بی احساسی بد ترین چیزه. اینکه ببینی هیچ حس به خصوصی نداری. این برام خیلی دردناکه. یه جورایی حس یکنواختی میکنم.

میدونین من همیشه وقتی میخواد یه اتفاقی می افته که ناراحت کننده باشه، خیلی سعی میکنم که اهمیت ندم. فکر کنم انقدر از مشکلاتم اعم از کوچک و بزرگ، با بی اهمیتی چشمام رو بستم و به خودم همش گفتم نه درست میشه که دیگه یه جورایی برام عادت شده!!

دیگه زیاد چیزی ناراحتم نمیکنه. خیلی از دوستا و آشناها بهم میگن که زیادی خشکم.

دلم میخواد یه روز صبح خیلی زود، قبل از اینکه هوا روشن بشه، بزنم بیرون از خونه و توی نخلستونها بگردم واسه دل خودم. یه عالمه عکس هم بگیرم. دستام رو توی جوی آب فرو ببرم، توی جوی آب راه برم.......................

آخ که چقدر خوبه. من دلم اینا رو میخواد. من دلم میخواد برم بزنم به کوه و دشت. از سکوتش لذت ببرم. دلم میخواد هیچ کس نباشه. فقط من باشم و گنجشکا و صدای آب.

همه اینا هست. اگه صبح زود بری تو نخلستونا، همش هست. نمی دونم که میتونم برم یا نه.........

اگه رفتم.............

همش فقط نیم ساعت باهام فاصله داره....... پیاده......... ولی خیلی دور میمونه...........

اگه برم....................