خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

خواهر کوچولو

خواهرکوشولو

لار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من وبلاگ می نویسم تا پایان حیاتم !!!!!!

چند وقته که وبلاگم یه حال و هموای کسل کننده گرفته البته قبلا هم همچین شادی آور نبود ولی خوب از الانی که هست بهتر بود می خوام قالبش رو عوض کنم بعدش کلی تغییرات دیگه هم روش انجام بدم

همه اینا به کنار دلم میخواد مطلبهاییی که می نویسم جوری باشه که دوس داشته باشین بخونین به خصوص داداش بزرگه من

چشمام رو می بندم و هر چی از توی ذهنم گذشت می نویسم البته با کمی فکر روش

چند روز پیش با بی بی و الطاف رفتیم لار واسه مراجعه چشم بی بی. بزارین براتون بگم که چی شده ما الان رفتیم

خوب بی بی که چشمش رو عمل کرد چشماش بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد و عفونت کرد خیلی خیلی دردناک بودوقتی دوباره رفت دکتر دکتره بهش گفت که باید زود زود بری شیراز و چشات رو عمل کنی. بعد از 8 روز بستری شدن توی بیمارستان وقتی عفونت پایین نیومد دکترا گفتن که باید عمل پیوند قرنیه انجام بدی. بگذریم از اینکه چقدر بی بی مهربون من عذاب کشید و چقدر ما ناراحت بودیم . خلاصه چشمای بی بی رو دوباره نه سه باره عمل کردن.

برای مراجعه چون راه دور بود رفتیم لار یعنی به دکترش گفتیم که میشه بریم لار پیش دکتر قبلی اونم گفت آره میشه .

خوب بالاخره ما همراه بی بی رفتیم لار.

صبح ساعت 9 از خونه حرکت کردیم . توی راه بعد از چند وقت دوری با دختر خاله کلی حرف زدیم و خوش گذروندیم . رقتی که رسیدیم تقریبا ساعت 11 بود . رفتیم مطب دکتر شب قبل نوبت گرفته بودیم . منشیه خیلی باحال بود دلم براش سوخت اخه با یه عده آدم طرف بود که نمی دونستن اون چی میگه . هر چی بهشون می گفت که من نمی تونم زودتر از فلان روز براتون نوبت اتاق عمل بزارم اونا حالیشون نمی شد!!! بهشون می گفت که بابا توی یه هفته از 9 تا عمل حد اقل دو تا به خاطر بالا بودن قند خون و نمی دونم چی چی بهم می خوره و ما بهتون خبر می دیم که بیان . ولی اونا باز حرف خودشون رو میزدن !!!!! فکر کردم که چه آدمای پیدا میشن . کم کم منم داشتم عصبی می شدم که یهو دکتر اومد و باهاشون صحبت کرد تا بالا خره راضی شدن. هنوز عصبانیتش تموم نشده بود که یکی تلفن زد !!!! حالا اون میخواست برای فردا صحب وقت واسه مراجعه بگیره در حالی که دکتر صبح نوبت عمل داشت !!!! کلی فحش نپار اون آدم زبون نفهم کرد و گوشی رو قطع کرد !!!!

به خاطر اینکه یه همراه بیشتر اجازه ندادن بره تو من منودم . یه آفایی اومد و ظاهرا با منشیه آشنا بود کلی در مورد پول و خونه و زمین و ثبت نام صحبت کردن . جالب بود . می گفتن بیشترین جایی که رئیس جمهور بودجه داده شهرستان لار بوده میگفت 90 میلیارد !!!!!!!!!! وااااااااااااااای مغزم سوت کشید . نود میلیارد ؟؟؟ می گفت که قراره که اون پولا رو زمین ثبت نام کنن برای کسایی که خونه ندارن و .......... ولی ظاهرا بودجه ته کشیده بود و به کسی هم هیچ چیزی نرسیده بود!!!خلاصه کلی بد بدیراه به فرماندار نه شهردار نه نمی دونم کی ولی به یکی گفتن . کار داشت به جاهای باریک می کشید که خوشبختانه بی بی و الطاف اومدن بیرون و منو نجات دادن البته دلم می خواست که بمونم و ببینم چی میگن . آخه خیلی باحال بود !

ظهر شده بود . واسه اینکه ما دلشکسته بر نگردیم ما رو بردن بازار. . تازه اونم توی بازار قدیم !!  ما انقدر خوش شانس بودیم که مغازه کلوچه فروشی معرف تعطیل بود و هیچی نخریدیم خلاصه با الطاف داشتیم مغازه هایی رو که تعطیل بودن رو نیگاه می کردیم ! که دوتا دختر بچه اومدن . وای چشماشون چقدر خوشگل بود . چند تا دعا دستشون بود و می گفتن دعا بخرین . دلم میخواست بخرم اما دعا ها به درد من نمی خورد !! هی دنبالمون اومدن و گفتن دعا بخر دعا بخر . اگه نمی خری یکی پول بده !!!

از دستشون فرار کردم رفتیم دنبال بی بی وای حالا اونا کجا بودن رو خدا می دونه گفته بودن می رن ساندویچی ولی کدوم ساندویچی؟؟؟ هی رفتیم بالا هی اومدیم پایین . همه به ما مشکوک شده بودن می گفتن که اینا دیوونن که هی بالا پایین می کنن ؟ خوب بود کسی نمی دونست کی هستیم . الطاف گفت من دیگه روم نمی شه برم . هر چی می گشتیم ماشین رو هم پیدا نمی کردیم . تا بالا خره چشمای تیز بین من به کمکمون اومد و من پارچه بزرگی که روش نوشته بود یادم نمیاد چی نوشته بود رو دیدم و فهمیدم که چند قدم بالاتر بوده و ما نرفتیم !! خلاصه یه چیزی خورده نخورده بودیم که دوباره دوتا دخترا پیداشون شد. البته اونی که یه کم معصوم تر بود اومد . بهش یه صد تومنی دادم که دیدم اون یکی هم اومد . فقط یه 50 برام مونده بود اونم دادم بهش اما بهم گفت به اون یکی 100 تومن دادی به منم همینقدر بده !!!!! دیگه بریدم . حالا بیا و درستش کن . بی بی بهم گفت بهتر بود که بهشون از اول رو ندی !!! با هر جون کندنی بود راضیش کردم تا بره .

بالاخره حرکت کردیم به طرف خونه. یه مسافتی رو که رفتیم از دور دیدم که یه ماشین وارنه افتاده !! داشتم فکر می کردم که این ماشینه وقت اومدن نبود اینجا که راننده ترمز زد و برگشت!! گفت که ماشین بچه های خودمونه یعنی همشهری مونه !!! واییییی بدجوری جلو ماشین پرس شده بود و همه بارها که سرامیک بود ریخته بود و همه شکسته بود ! خدا بهشون رحم کرده بود و خودشون صدمه زیادی ندیده بود . جفت طایرای ماشین ترکیده بوده و ماشین هم ...........

 اوایل حرکت خوب بود و کولر ماشین خنک می کرد اما بازم از خوش شانسی ما راه که یه کم کوهستانیه و سر بالایی! این کولره هم خواست که همه چی رو کامل کنه. فکر کنم اگه خاموش می کردیم بهتر بود اخه انوجوری یه کم هرا بود ولی اینجوری بد جوری خفه بود . از همه بد تر اینجاست که رسیدی در خونه و مونده که پیاده بشی ولی الطاف جلوته و نمی دونه که حالت داره بهم میخوره !!

حیف ساندیچی که خورده بود !!! کاشکی اونم نمی خوردم

خلاصه روز خوبی بود !!!!!!!!

از اون روز به بعد یه شعار دارم که همیشه می گم

زنده باد بندر عباس !!!!

توبه کردم دیگه

 

نظرات 23 + ارسال نظر
سیدجلال سه‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ب.ظ http://kolger.blogsky.com

سلام
راستش فقط بالای خط رو خوندم بقیه اش رو ان شاءالله بعدا می خونم.براتون آرزوی موفقیت می کنم.

وصال--درد دل عاشق و معشوق-- سه‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ب.ظ http://gonjishk.blogsky.com/

جاده ی خوشبختی در دست تعمیره ! دور بزن برگرد این اسمش تقدیره

Ruydari0 چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام،
ممنوینم از موضوعتون.همیشه از این کارا بکن.

موفق باشید،

داداش کوچول پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ب.ظ http://dor.blogsky.com

سلام خواهر عزیزم. منم بهت تسلیت میگم بابت ساندویچی که از دست دادی. بعدش کار بدی کردی که بهشون پول دادی نباید اونا رو گدا بار آورد همینکه کار میکنن خودش تو این سن کلی بهشون ضربه میزنه ولی از گدایی بهتره. خب بگذریم. منم تا آخر هفته امتحانات اولین دانشگام تموم میشه. تا امتحانای دانشگاه بعدی یه کم فرصت دارم. راستی دختر صحرا نظرش رو خوند؟
به همه سلام برسون. خصوصا بیبی.
خدا نگهدار.

مهران پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام

عجب روزی داشتی تو خواهر کوچولو !! حالا ما اگه بخوایم بدونیم این خواهر کوچولومون چند سالشه باید از کی بپرسیم ایا ؟؟

نیاز پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:33 ب.ظ http://anthill.blogsky.com/

من اخر نفهمیدم تو کجایی هستی ایا؟؟...لار...بندر عباس...شیراز....!!!!امدی شیراز دکتر....خوب پس چرا زنده باد بندر عباس....پس چرا از بودجه لار خوشحال بیدی ایا؟؟

پریدخت پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:08 ب.ظ http://pary.blogsky.com

سلام سروناز جونم

امیدوارم بی بی هر چه زودتر خوب خوب خوب بشن
منم با تو موافقم
زنده باد بندرعباس
با اون مردم خونگرم و دوست داشتنیش

همیشه شاد و پیروز باشی گلم.

یوسف پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:12 ب.ظ http://littlestar.persianblog.com

سلام سروناز جان..از وبلاگ داداشم مزاحمت می شم!..خوبی ایشالا؟!..

خب جناب پلنگ صورتی هم که تشریف دارن!!..صورتی..صورتی..رنگ مورد علاقه دخمل ها!!.. :)

چه روز پر ماجرایی داشتین پس!!..خداروشکر ایشالا که حال بی بی تون خوب شده باشه!..فکر اون بودجه رو هم نکن!..همه اشو خوردن یه آب هم بالاش!!...عجب بندر عباس!..دو بار رفتم..شهر جالبیه اما خیلی گرم و اما زنده!..اگه کولر نباشه مردی مخصوصا وسط تابستون!!..هنوز اون ساحل زیبا با اون صدف های صورتیشو یادمه..بازار زیتونشم که هر شب پاتوق ما بود!!..ولی خداییش پارسال بندر در اثر این همه مسافر داشت منفجر می شد!!!.. :))

از اون پست قبلیت خیلی لذت بردم..هم مثال جالبی بود و هم واقعیت داشت..واقعا معنی پوچی همینه مثه سیر پوکیده!!..اغلب ماها ندیده گرفته می شیم و گاهی فراموش می شیم اینه که از داخل می پوسیم و می میریم!..درد امروز ما!!.. :(

خوشحال می شم سری هم به من بزنی!!
ستاره ای باشی

سعید جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:37 ق.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

سفرنامه های جالبی می نویسی! فکر کنم نسبتی با ناصر خسرویی، کسی داشته باشی :))
امیدوارم که چشمای بی بی هر چه زودتر خوب بشه و دل شما هم شاد بشه ...
این جاهایی هم که گفتی فقط اسمشونو شنیدم! کاش می تونستم از نزدیک ببینم ...

دلت شاد ...

مهران جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:55 ق.ظ

مبارکه خواهر کوچولو ...

قشنگ شده ...

هیچکس جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:59 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
چقدر جالب! (منظورم حکایت مطب دکتر بود)
ایشالله هرچه زودتر چشمای بی‌بی مثل سابق خوب بشه (:
پیروز باشی.

قاصدک جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:25 ب.ظ http://qa3dak.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی خانومی؟
دلم برات تنگ شده بود ها
مبارکه قالبت خوشگلت
امیدوارم بی بی زود زود خوب بشه
زودتر از اینها میخواستم بیام نشد شرمنده
فدای تو:*

نیاز جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:44 ب.ظ

واست عسک گذاشتم:دی

نیاز جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:45 ب.ظ

مرسی بابت لینک...منم لینکت کردم عزیزم...!

اسطوره شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:15 ق.ظ http://oos2re.blogsky.com/

قبل از هر چیر امیدوارم بی بی تون حالش خوب بشه و سلامتی کاملش برگرده
و بعدش هم
زیاد به دل نگیر روزگار ما همینه

مهران شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:20 ق.ظ

صبح خواهر کوچولوی نازم بخیر ..

داداش کوچولو شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:17 ب.ظ http://dor.blogsky.com

سلام.
یه چیزی می خوام بگم: خسته شدم تازگیا اینطوری شدم از بس بهم می گن بچه ای من بزرگ شدم ولی هنوز بعضیا نفهمیدن و مدام بهم میگن که این کار رو بکن یا این کار رو نکن اگه یه کاری بکنم که به مذاق اونا نیاد فورا بهم میگن بچه ای شاید بدونی منظورم کیه . چون وظیفه ی خودم می دونم که به کودکان خدمت کنم باید بهم بگن بچه ؟! چون یه روز ظهر گرم ساعت ۲ اونم تو بندرعباس رفتم به خاطر خدا و مجانی به یه بچه کمک کردم تا با استعداد خوبش مجبور نشه بره مدرسه استثنایی بچه ام ؟! کاش جلو خودم می گفتن که کارم رو قبول ندارن تا براشون توجیه می کردم . همه ی این حرفا رو با اضافه کردن مقداری پیاز داغ به عنوان دلسوزی به همه می گن ولی مقدار کمی رو به خودم میگن و اگه من توجیهی داشته باشم جلو خودم از من قبول می کنن ولی بعدا زبان اعتراض می گشایند. البته می دونم نگرانم هستن ولی این راهش نیست . ضمنا اگه منو درک می کردن می فهمیدن که کارم درسته.
ببخشید خواهرم که روده درازی کردم ولی من کم کم با این حرفاشون دارم سرد می شم . وقتی می بینم با شوق و ذوق به کارم مشغولم و اونا به هدف بزرگ زندگیم و تلاشم به دید کار بچه گانه نگاه می کنن شاید حق دارم ناراحت بشم.
خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.
قالبت هم خوبه ولی بهتر هم میتونه بشه. تو میتونی سعی کن.
خدا نگهدار.

محمد یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:56 ق.ظ http://WWW.POYA.BLOGFGA.COM

سلام عزیزم خوبی به من هم سر بزن مرسی قربانت دوست دارت محمد

حسین یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ب.ظ http://WWW.HOSIN66.BLOGFA.COM

سلام همشهری عزیز من همان کسی هستم که فیلم ساخته بودم .خوشحال شدم که مرا شناخته یودی . امیدوارم همیشه موفق باشی باز هم به من سر بزن خوشحال می شم .

مرجان یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:58 ب.ظ http://anemone.blogsky.com

سلام خواهر کوچولو جونم

خونه نو مبارک عزیزم ! خوشمل شده

حال بی بی چطوره گلم ؟

چای نمیاری برام خواهر کوچولو ؟

شاد باشی

آشنا یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ب.ظ

گوش وایستادن وحرف مردم وگوش دادن کار بدیه
امیدوارم چشم بی بی خوب بشه

یوسف دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:02 ب.ظ http://littlestar.persianblog.com

همچنان ممنون از حضورت در وبلاگ ستاره کوچولو یا به قول خودت مسافر کوچولو...مرسی که میایی و تو ان سفر همراهیش می کنی!!ممنون خواهر کوچولوی گلم..
ستاره ای ستاره ای

شاذه دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:45 ب.ظ

سلااااااااااام
واااااااااااای سروناز جون چقدر اینجا خوشگل و باحال شده آفرین!
ماجرا هم دردناک بود. اما اینقدر شاد نوشته بودی که کلی خوندنی شده بود.

سلااااااااااااااااااام
مرسیییییییییی
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد